loading...
بیتابی من
زهرا بازدید : 16 جمعه 13 تیر 1393 نظرات (2)

پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود. دختری جوان ،رو به روی او ، چشم از گلها بر نمیداشت. وقتی به ایستگاه رسیدند ، پیرمرد بلند شد و دسته گل را به دختر داد و گفت: ((میدانم از این گلها خوشت آمده ، به زنم میگویم ، دادمشان به تو . گمانم او هم خوشحال میشود.))
دختر جوان دسته گل را گرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پائین می رفت و
وارد قبرستان کوچک شهر میشد .

 

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط طهورا در تاریخ 1393/04/13 و 21:58 دقیقه ارسال شده است

سلام وب قشنگی داری با لینک موافقی؟؟؟؟

این نظر توسط حمیدرضا در تاریخ 1393/04/13 و 21:21 دقیقه ارسال شده است

مرسی داستان قشنگی بود


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 7
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 10
  • بازدید سال : 12
  • بازدید کلی : 190